خشکیده کویری است نه برگی و نه باغی

از ما نگرفته است بجز مرگ سراغی


ساقی به در میکده قفلی زده پیداست

آنقدر نمانده است که پر گردد ایاغی


سر می زند از دانه گندم علفی هرز

از آتش ققنوس بجا مانده کلاغی


کم مانده در این سردی بازار محبت

خورشید دلم را بفروشم به چراغی


مرهم ننهادند به داغ دل ما هیچ

داغ است که باید نهم از داغ به داغی


محمد حسین نعمتی