کلاغ پر...
کلاغ پر...
نه کلاغ را بگذاریم برای آخر...
نگاهت پر...
خاطراتت هم پر...
صدایت پر...
جوانی ام پر...
من هم پر...
حالا تو مانده ای و کلاغی...
که هیچ وقت به خانه اش نرسید...!!
کلاغ پر...
نه کلاغ را بگذاریم برای آخر...
نگاهت پر...
خاطراتت هم پر...
صدایت پر...
جوانی ام پر...
من هم پر...
حالا تو مانده ای و کلاغی...
که هیچ وقت به خانه اش نرسید...!!
گاهی تنها ماندن ، بهای آدم ماندن است ...
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می اید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
آنکه تنها شده بسیار مرا میفهمد
چه بگویم که چنان از تو فرو ریخته ام
که فقط ریزش آوار مرا میفهمد
از یاران كینه هرگز در دل یاران نمی ماند.
به روی آب جای قطره ی باران نمی ماند.
رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمیبینم
سرم قربان ان دشمن که بویی از وفا دارد
سنه من دوست دمیشم ایری کسه دوست دمرم
قلب بیماریمه مینلرده طبیب اولسا اگر
زهر ورسن ایچرم اوزگه دواسین یمرم
تا ديروز
هرچه مي نوشتم عاشقانه بود......
از امروز
هرچه بنويسم صادقانه است.....
عاشقانه دوستت دارم..!!!
بعد از اون بی تو نشستنها یه روزی دستای سردم و دست تو میگیره
آومدی اما دیدم دست تو سرده گفتی اون روزها دیگه برنمیگرده
گفته بودم اگه برگردی میبینی نقش غمها رو تو آیینه ی چشمام
میدونی اینجا تو این خونه ی غمگین رنگ بی رنگی گرفته بی تو دنیام
آومدی اما دیدم دست تو سرده گفتی اون روزها دیگه برنمیگرده
گفته بودم اگه برگردی میبینی روی این پنجره ها اسم تو مونده
قصه ی آومدنت باز منو تنها توی این تاریکی شبها نشونده
بی تو موندن لحظه ی جبر منه صبر ایوب زمون صبر منه
خونه بی تو خونه نیست قبر منه
بیا تا اون روزای خوبم بیاد دست من گرمی دستاتو میخواد
قهر تو جونمو آتیش میزنهمثل مرغی بال و پر شکسته ام من
سالها کنج قفس نشسته ام من
خسته از دست غریبه خسته از هر آشنایم
خسته از جور زمانه خسته از تن به خدایم
آرزوهام توی سینه مردن مردن مردن
غصه ها زنگ صدامو بردن بردن بردن
حالا نه دستی به سویم نه دیگه رنگی به مویم
نه یه همدمی که با او قصه ی دلمو بگویم
تو که رفتی ز کنارم دیگه مونسی ندارم
کار من گریه و زاری مثل پاییز بهارم
میدونم هیشکی تو دنیا همدم من نمیشه
آخه هیچ کسی شریک غصه و غم نمیشه
هر چی درده هر چی غصه است مال این قلب منه
چرا ای خدا یه ذره از غمم کم نمیشهخوشا با تو بودن ، ز عشقت سرودن
دیگر از هوایت سفر نکنم
به صحرای هجران ، مخواه از من ای جان
که چون لاله خون در جگر نکنم
اگر من نمانم ، بمان تو بمان
اگر من نخوانم، تو نغمه بخوان
چون به جایم تو خوش بنشین
تو خاک وجودم به بر بنشان
خوشا بانگ نامت به دور زمان
طنین پیامت به گوش جهان
به آهنگ یاری ، به رسم وفا
به شب زنده داری ، به بزم و صفا
در این بی قراری بسوز دعا
به صد نغمه خوانم همیشه تو را
تو بر بام عالم ، ستاره ی من
نظر در تو اوج نظاره ی من
به شوق وصالت چو جان بدهم
نگاه تو عمر دوباره ی من
به عالم نبودم ، که نام تو بود
که از تو گرفتم نشان وجود
تو ای عشق دیرین تو را که نوشت
تو ای شور شیرین ، تو را که سرود
به پایان شب من رسیده ز تو
که صد صبح روشن دمیده ز تو
سکوت غم از من ترانه ز تو
نیاز شب از من سپیده ز تو
تو دستم گرفتی قدم به قدم
رفیقم تو هستی به شام عدم
ز جان محو شوق بهار توییم
که تا پای جان در کنار توییم
که پای جان بر کنار توییم
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد، که بگردد آسیابی
نفس می کشم تا بجای مرده ها خاکم نکنند
اینگونه است حال من
چیزی نپرس...
بسترم صدف خالی یک تنهایی است و تو چون مروارید گردن آویز کَسان دگری . . ..
به کوی می فروشانش به جامی بر نمیگيرند
زهی سجاده تقوا که يک ساغر نمیارزد
رقيبم سرزنشها کرد کز اين به آب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمیارزد
شکوه تاج سلطانی که بيم جان در او درج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
چه آسان مینمود اول غم دريا به بوی سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمیارزد
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهان گيری غم لشکر نمیارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنيی دون بگذر
که يک جو منت دونان دو صد من زر نمیارزد
يار با ما بي وفايي مي كند
بي سبب از ما جدايي مي كند
شمع جانم را بشكست آن بي وفا
جايي ديگه روشنايي مي كند
مي كند با خويش و خود بيگانگي
با غريبان آشنايي مي كند
نمي دانم از اول بي وفا بود
يا كه نازش كشيدم بي وفا شد
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه ی این چشمه ام، چه سود، خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا، بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه ی تنها، چه اشک ها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده، شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو، از سوز عشق با که بنالم
جز ز تو، درمان درد، از که بجویم؟
من، دگر آن نیستم، به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام، به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
جز من که گیرد جای من،جز من که گیرد جای دل
گر دل بمیرد وای من،گر من بمیرم وای دل
ای مست شبرو کیستی؟آیا مه من نیستی؟
گر نیستی،پس چیستی؟ای همدم تنهای دل!
شب می خرامد بی طرب،دل می تپد با تاب و تب
اینک صدای پای شب،آنک صدای پای دل
جوشد به یاد لعل وی،ناله ز هر بندم چو نی
شب می تراود همچو می،از چشم می پالای دل
آید از ین پرده برون،با آه،اشکی لاله گون
اشکی نه،آهی نه،که خون،می جوشد از مینای دل
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوفه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
این روزها
جای خالی " تـو " را
با عروسکی پر می کنم
که همانند توست
مرا " دوست ندارد "
احساس ندارد
اما هر چه هست
" دل شـکـســتـن " را
بلد نیست
دعوت ما بوده ای،مهمان مردم میشوی؟؟؟؟؟
متاسفانه بعضی ها هستند که :
بی غذا ، دو ماه دوام می آورند ؛
بی آب ، دو هفته ؛
بی هوا ، چند دقیقه ؛
و
بی "وجـــدان" ، خـیلی ...
می دونم برات عجیبه این همه اسرار و خواهش
این همه خواستن دستات بدون حتی نوازش
می دونم که خنده دارiه، واسه تو گریه یه درده
می گزری از من و میری، اما بازمن برمی گردم
می دونم یه روز می فهمی روزی که دنیا رو گشتی
من چه جوری تو رو خواستم تو چه جور ازم گذشتی
دل شكسته ام را خریدار نباشد
آیا كسی هست كه وصله زند دل من
نمی دانم چرا این دل من برای تو خود را باخت
من هنوز تو را خواهانم
منتظر با قلبی شکسته به دست خودت
تا بیایی و قلب شکسته ام را مرحم باشی
من منتظر به در می نشینم تا كه بیایی
مرا با خود به آن سوی عشق رسانی
دوست دارم كه مرا چون یار خود
بار دگر دوست بداری
ولی می دانم كه چرا تو دلم را شكستی
« د»
: داشتن تو ، حتی برای لحظه ای ، به تمام عمر بی کسی ام می ارزد . همچون
دیوانه ای که لحظه ای داشتن را در تمام رویاهایش باور می کند
« و» : وابسته ی تپش های قلب عاشقت هستم که به روح ساکن من حیات می بخشد
«س» : سرسپرده ی برق نگاه توام ، لحظه ای که مرا در آغوش گرمت میهمان کنی
«ت» : تک ستاره ی شبهای بی فانوسم شدی روزی که از خدا تکه ای نور طلب کردم
«ت» : تپش های قلبم در گرو عشق توست که در رگهای زندگیم جاریست.
«د» : دوری از تو را باور ندارم ، حتی در رویا ، که من ذره ای از وجود عاشقت گشته ام
«آ» : آرام دل بیقرار و عاشقم در چشمان روشن تو موج می زند ، وقتی به دریای نا آرام اشکهایم می نگری
«ر» : راز مرگ دلتنگی هایم ، روزیست که دستان گرم تو پناه دستان سرد و بی نصیبم باشد
«م» : مهتاب می سوزد ، تا ابد ، در آتش عشقت . که درد را به جان خریده است در بازار عاشق
نام : عاشق
نام خانوادگی : تنها
نام مادر : فرشته غم
نام پدر : کوه رنج
محل تولد: محراب غم
شماره شناسنامه: بی مفهوم
صادره از : شهر عشق - کوچه بدبختی - پلاک نیستی - طبقه فلاکت
جرم : عاشقی
محکومیت : زندگی کردن
تاریخ تولد : زمانی که با او آشنا شدم
تاریخ وفات : زمانی که از او جدا شدم
با توام کهنه رفیق:
یاد ایام قشنگی که گذشت...
کنج قلبم گرم است...
در همه حال به یادت هستم.
آرزویم این است...
تن تو سالم و روحت شاداب...
دل یکدانه تو سبز و بهاری...
روزگارت خوش باد!
مي خورد بر سقف قلبم/ ياد ايام تو داشتن
مي زند سيلي به صورت/باورت شايد نباشد
مرده است قلبم ز دستت/ فكر آنكه با تو بودم
با تو بودم شاد بودم/ توي دشت آن نگاهت/ گم شدن در خاطراتت
هله هشدار كه در شهر دو سه طرارند
كه به تدبير كلاه از سر مه بردارند
دو سه رندند كه هشيار دل و سرمستند
كه فلك را به يكي عربده در چرخ آرند
سِـر دهانند كه تا سَر ندهي سِــرندهند
ساقيانند كه انگور نمي افشارند
يار آن صورت غيبند كه جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خيره كش و بيمارند
صورتي اند ولي دشمن صورتهايند
در جهانند ولي از دو جهان بيزارند
همچو شيران بدرانند و به لب مي خنددند
دشمن همدگرند و به حقيقت يارند
زر فروشانه يكي با دگري در جنگند
ليك چون وا نگري متفق يك كارند
همچو خورشيد همه روز نظر مي بازند
مثل ماه و ستاره همه شب سيارند
گر به كف خاك بگيرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ار چه به شب جو كارند
دلبرانند كه دل بر ندهد بي برشان
سرورانند كه بيرون زسر و دستارند
مردمي كن برو از خدمتشان مردم شو
زانكه اين مردم ديگر همه مردم خوارند
بس كن و بيش مگو گر چه دهان پر سخست
زانكه اين حرف و دم و قافيه هم اغيارندبرخیز که نور ازلی می آیــــــــد
بر عالم ایجــــاد ، ولی می آید
مجموعه حسن و عشق و ایثار و کرم
یعنی که حسین بن علی میآید
************************************
ایام نشاط و شور امت آمد
هنگام سرور واخذ حاجت آمد
روز سه و چهار ماه شعبان
ازجانب حق سه پیک رحمت آمد
میلاد حسین است و ابوالفضل و علی
یعنی که سه منشأ سعادت آمد
آن ماه که ماه حاجتش میخوانند
ما بین دو خورشید امامت آمد
گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت
بي مزد بود و منت هر خدمتي که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بي عنايت
رندان تشنه لب را آبي نميدهد کس
گويي ولي شناسان رفتند از اين ولايت
در زلف چون کمندش اي دل مپيچ کان جا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیـــــــــرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافـــران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیـــــــاهی چندین درازدستی
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
حسرت دیروز
اتلاف امروز
پشت سر راهی ندارم نه راهی پیش رومه
این راهی که دلم رفته دیگه کارش تمومه
همه چیمو پاک باختم از عشق ساده بت ساختم
دیدی که ای دنیا آواره ام کردی
در جمع سر مستان میخواره ام کردی
دنیا ای دنیا یه ذره محبت از تو ندیدم
روزم سیاهه خدا گواهه دیگه بریدم
تویی که جانم رو اسیر دل کردی
پیش رفیقانم منو خجل کردی
از تو بیزارم شوقی ندارم به زندگانی
گذشته با غم صد گونه ماتم دور جوانی